با تشکر از مامان ارسلان برای دستورخوبش.
ممنونم از همراهی دوستای گلم که همیشه بهم لطف دارن.یک گله کوچیکم از بعضی از دوستان دارم واینه که:
دوستان لطفا اگر از داستان خوشتون میاد لایک کنید منم انگیزه پیدا کنم. بعضی از دوستان مینویسن ما طی چند روز کل داستانا رو خوندیم خیلی دوست داشتیم بعد میبینم یک لایک هم برای نمونه نکرده خوب در فضای مجازی لایک به معنی دوست داشتنه،اگر دوست دارید انگشت مبارک رو به کار بیندازید .
اسمم جهانگیره،،جهان صدام میکنن ،سال پنجاه ونه بدنیا اومدم همون اوایل جنگ.پدرم ارتشی بود ومادرم خانه دار.پدرم اینا چهار پسر ویک دختر بودن ومادرم اینا هفت خواهر بودن. منم دوتا خواهر بزرگتر از خودم دارم،که ده سال وپنج سال از من بزرگتر هستن.پدرم بخاطر شرایط کاری که داشت مجبور بود مدام از این شهر به اون شهر بره ، برای من زیاد فرق نداشت،چون همیشه تو خونه بودم.مادرم همیشه ما رو تو خونه نگه میداشت واجازه نمی داد بریم با بقیه بچه ها بازی کنیم.البته همه جور سرگرمی هم برامون تو خونه جور می کرد از کار دستی ونقاشی و...وخودشم همراهیمون میکرد.تا اینکه هفت ساله شدم وکار پدرم ثابت شد واز خونه به دوشی خلاص شدیم ومنم بصورت ثابت رفتم یه مدرسه.خواهرام بسیار درس خوان واهل مطالعه بودن.منم به اونا نگاه میکردم وطبعا درسخوان شدم.پدرم زیاد اهل حرف زدن وشوخی وقاطی شدن با ما نبود،در واقع اصلا اهل این کارا نبود،رابطمون درحد سلام وخدا نگه داربود.مدیریت خونه وکارا همگی با مادرم بود.مادرم زن توانمندی بود والبته بسیار پر انرژی.خیاطی میکرد یادم نمیاد در زمان بچگی هیچوقت لباسی اماده از بیرون خریده باشیم حتی کاپشن برای من وخواهرام می دوخت،تمام لباسای بافتنیمونو خودش میبافت،مناطق سردسیر که می رفتیم وساکن میشدیم جوراب پشمیم بلد بود با چهارمیل برامون میبافت.موهای همگیمونو خودش کوتاه میکرد حتی موی پدرم البته پدرم بنده خدا خیلی زود طاس شد وزحمتش کم شد.یادم نمیاد مادرم خودشم برای کوتاه کردن مو یا اصلاح ارایشگاه رفته باشه خودش موهاشو کوتاه می کرد یا یه بند می بست به میله کنار آیینه دستشویی واصلاح می کرد.درضمن آشپزیشم خوب بود ،هرگز از بیرون غذا نمی خرید تمام هفته وماه وسال رو بدون یه روز تعطیلی غذا خونگی درست میکرد.البته تمام اینا غیر از کدبانوگری خاصی که داشت بدلیل درامد محدود پدرمم بود .به هر حال باید دست بدست هم میدادن وزندگی پنج نفره رو میچرخوندن.وقتی هفت ساله شدم وساکن یه شهر مادرم باتمام سختکوشی وکدبانوگری که داشت انقدر پس انداز کرده بود که تونستیم زمینی که ارتش بهمون داده بود رو بسازیم البته درحد سفت کاری ولی انقدر خوشحال بودیم که تا در وپنجره دار شد رفتیم وهمونجا ساکن شدیم.یادمه دیوارا اتاقا حتی گچ نداشت،کف ساختمون فقط سیمان شده بود،تو آشپزخونه یه سینک داشتیم ویه کمد چوبی که وسایل پخت وپز وظرفا رو گذاشته بودیم .مادرم پلاستیک ضخیم خریده بود وتا نصفه دیوارهال ویکی از اتاقامونوپلاستیک کشیده بود وبا پونز ومیخ محکم کرده بود .خلاصه خونه حسابی درحد صفر بود...1
پدرم عصرابعد از کارش می رفت یه جای دیگه کار میکرد ،بعنوان مدیریت فروش واحدهای یه مجموعه ساختمان واز اون راه هم یه مقدار پول دستمون می آمد.بماند که مادرمم همه جوره کمک خرج بود.گل سر وتاج مرواریدی درست میکرد یا گردنبند ودستبند وبقیه وسایل زینتی که به یه خرازی نزدیک خونمون بصورت امانی میدادن تا بفروشه ویه درصدی برداره یا به در وهمسایه ودوستای خواهرامو وارایشگاههای نزدیک میفروختن.خلاصه همه دست به دست هم داده بودن برای تکمیل خونه.کم کم وخرده خرده خونه تکمیل میشد یه بار گچ کاری وکاشی کاری یه بار رنگ کردن درو پنجره و...بماند که سالها حیاط گل بود ومادرم برامون با چیدن موزائیک پشت سرهم یه راه درست کرده بود به طرف در حیاط.اون زمانا کلی مرغم تو حیاط داشتیم که تخم میزاشتن .مادرم پوست خیار وآشغال سبزیا رو خرد میکرد وبراشون میریخت.خلاصه کوچکترین ذره ای اسراف نمیشد وهر وسیله ای بالاخره دوباره به چرخه مصرف برمیگشت..توخونه ما هیچوقت یادم نمیاد که بحث وجدلی بوده باشه یا کسی صداشو بلند کرده باشه.همه شرح وظایف خودشونو داشتن وهر کس حد وحدود خودشو میدونست.نمیدونم اینا از جذبه پدرم بود یا مدیریت مادرم ولی هر چی بود زندگیمون درکمال ارامش وقانونمند سپری میشد.البته بگم پدرم فقط جذبه داشت،هیچوقت تنبیه بدنی یا کلامی نمی کرد ،کلا همه ی امور منزل وتربیت ما به عهده مادرم بود.روزا میگذشت کلاس دوم دبستان بودم که خواهرم پزشکی قبول شد اونم یه شهر دیگه.که سه ساعت با مینی بوس باید می رفت ومیامد.پدرم بردش وثبت نامش کرد وخوابگاه گرفت ومشغول تحصیل شد.با اینکه فاصله بین دوشهر کم بود ولی خواهرم هر دوسه ماه یه بار میومد پیشمون هم بخاطر اینکه درساش سنگین بود وهم بخاطر اینکه اغلب مینی بوسا شلوغ بودن یا مدام بین راه مسافر پیاده وسوار میکردن .مسافرام که بی فرهنگ بودن وتا یه دختر تنها رو میدیدن شروع میکردن مسخره بازی وخواهرم باید با ماشینای کرایه ای میومد که هم هزینش بالا بودوهم اینکه میترسید تنها بیاد.اگرم با چند نفر دیگه سوار میشد ویه مرد بی فرهنگ کنارش مینشست که دیگه واویلا بود.میگفت مرده مثلا پاشو صد وهشتاد درجه باز میکرده یا هی خودشو می مالیده به خواهرم یا دستشو مینداخته پشت صندلی که اسما پشت صندلی بوده ولی رسما پشت گردن خواهرم بودم یا لم میداده رو پهلو خواهرم واز اینجور اذیتها که تمامی نداشت وگویا اونزمانا متاسفانه از اینجورمردا کم نبودن وخواهرمم هر چی تذکر میداده بدتر میکردن وراننده هم انگار براش مهم نبوده .البته اینا روبرا مادرم میگفت ومنم گوش میکردم...2
...